سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شبانه ها

می دانی که هنوز کبری تصمیمش را نگرفته بود که حسنک گوسفندهایش را به صحرا ببرد یا نه؟/!!!ولی آن

 

وقتها درست همان وقتها بود که فکر می کردم اگر تو را با آن صورت گرد و متواضعانه که گاهگاهی از شرم و

 خجالت به جای آن که سرخ شود سیاه می شد و آن چشمهای آبی و قشنگ که همیشه از پشت پنجره

ی بسته ای که مادرم شیشه های آن را برایتان تمیز می کرد مرا می پایید داشته باشم به هر چیزی که

می خواهم خواهم رسید.

آنقدر برایم عزیز و دوست داشتنی بودی که شبها با خیال تو به خواب می رفتم و صبح ها با تو به مدرسه

می رفتم .ولی تو باآن غرورت همیشه زودتر از من به زنگ مدرسه می رسیدی به کلاس هم که می رفتم تو

در تخت اول تک و تنها کنار در منتظر آمدنم بودی انگار تو هم ته دلت یک خورده به قول امروزی ها ... آره

 

اسفند چند سال بعد که دهقان فداکار تازه داشت لباسهایش را آتش می زد من برایت روی شعله های

آتش اسفند دود می کردم که تو اسفند را عبور کرده بودی و من دیگر طاقت دوری تو را نداشتم بالاخره قرار

 شد حرفهایم را خیلی دوستانه با پدر بگویم و گفتم یادم می آید پدرم خندید و گفت چند سال بعد .

درسهایم که به نمودار و اتحاد و نمی دانم این حرفها رسید پدر تو را که قشنگ ترین آرزوی زندگی ام بودی به

 من هدیه داد با آن چشمهای از حدقه در رفته ات که همه کس را می پاییدی نمی دانم چرا اینقدر مجذوب

تو شده بودم .

حالا سالهاست از آن ماجرا می گذرد و من که همیشه آرزوی رسیدن به تو را داشتم نمی دانم با آن که تو

همیشه و همه جا با من هستی چرا احساس می کنم حق داری همه جا چند قدم جلوتر از من به زنگ

برسی .

من که اکسیر وجودم از خاک بود و تو را با طلا مقایسه می کردند.

                                                                                              پایان

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/24ساعت 8:0 صبح توسط احسان حقیقی| نظرات ( ) |